آبی بودم آبی دریائی
گسترده و مواج و تماشائی
خاکستری ام کرد غم دوران
با رنگ غبار درد و تنهائی
خاکستری از غبار میگردد
حتی دل آسمان مینائی
ذهنم روزی عمیق و آبی بود
دریا دریا شکوه و زیبائی
اکنون منم و دو مشت خاکستر
از یک دل بی نصیب سودائی
خاکستری مرا تو آبی کن
مائیم و رضا به هر چه فرمائی
سلام
شعر قشنگی بود . مائیم و رضا به هر چه فرمایی
به منم سر بزن
قربانت عسل
سلام...ممنونم....نتونستم وبلاگت رو باز کنم....باز سعی میکنم
سلام یار موافق...تصمیم خوبی گرفتی. راستش اینجا دوستانی دارم بهتر از برگ درخت که تلخی های گذشته را مرهمند. تو نیز یکی از آنها. برایت آرزوی سعادت دارم. در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم. بدرود
به ان تلخیها هم که مینمایی نیستی .
افسانه در جوار نام تو
باری
به خو یش می لرزد
هر جا که تو دوباره زاده شوی
شور و شوق من آنجا
با همان سادگی دردانگیز
بروز خواهد یافت
جناب رضا زارعی عزیزم.....
تولد وب لاگ دل تنگی هات و ترانه هات و غزل هات رو بهت تبریک می گم....
چنان داغی با محبوبه ی شب بر دلم گذاشتی که اسم رضا زارعی تا مدت ها در یادم خواهد ماند... داغی شیرین در سرمای زمان..... و استاد چه کرد با آن
امیدوارم اینجا جای خوبی باشه واسه دلتنگیات و عرصه ی خوبی باشه واسه ابراز تواناییت
ضمنا اگر احساس کردی به قالب خاصی نیاز داری مطابق با اونچه که توی ذهنت هست به من بگو به دوستان بگم با هم صحبت کنین و کار انجام بشه
سلام. نمیدونم چی بنویسم. فقط میدونم شعرتون خیلی به دلم نشست چون من هم دارم به سوی خاکستری شدن میرم.راستی خیلی وقت بود ازتون خبر نداشتم.خوشحالم که هنوز زنده اید D:
آقای دکتر! رسمش این نیست که یه چی بنویسی بری دیگه پیدات نشه. مگه اینجا بیمارستانه؟
;)
چشم محمد جان...اطاعت میشه
آبی بهت بیشتر میاد جیگر.
گرچه خاکستر و خاکستری با کلاس تره! (آخه مده) ولی آبیتو عشق است.