یک قطعه یخ بودم . سرد و منجمد . در داخل یک عالمه آب. از جنس آب بودم ولی جمودی مرا فرا گرفته بود. جمودی که از سرمای باور های غلط در تنم رسوخ کرده بود. خودم را سرد تر از آب اطرافم می دیدم و سخت تر. و این نیز درست یا غلط، از همان باور ها بود. همان باور هایی که در گوشم زمزمه می کردند :"تو از اینها نیستی، جای تو اینجا نیست ، دل بکن و برو."
کم کم با دمای آب اطرافم به تعادل رسیدم. در صفر درجه. در هیچی به دیگران شبیه شدم و در نیستی به هستی نزدیک شدم.
کمی از عمر کوتاهم که سپری شد، وقتی فکر می کردم دارم بزرگ و بزرگتر می شوم، دریافتم که هر لحظه کوچک تر و کوچک تر شده ام. به دنبال تکه های گم شده تنم گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. انگار نیست شده بودند. حتی بقایایی از آنها نیافتم.
به خودم نگاه کردم؛ سختی و سردی خودرا که روزی به آن میبالیدم ، از دست داده بودم و در محلول هستی قطره قطره آب می شدم.
تازه دریافتم که از همان جنس هستی هستم؛ یک تکه از هستی که به زور سرما ، زلالی و روانی خودرا از دست داده و وصله ناجوری شده بر اندام گوارای وجود. وقتی خودم را شناختم، چشمانم را بستم و از آب شدنم لذت بردم.
دیگر چیز زیادی از من باقی نمانده بود و آخرین ذرات وجودم داشت حل میشد.نگران پایان خودم بودم، که نیاکانم را و نیاکان آنها را که پیشتر ها حل شده بودند و تمام شده بودند در اطراف خودم دیدم. آنها هنوز پاک و زلال در بستر آن آب بیکران می زیستند و با آن یکی شده بودند.
وقتی تمام شدم ، تازه جاودانگی من آغاز شده بود.
خاکستر. نوزده اردیبهشت هشتادوسه
سه بامداد
مدتها بود که گر یه نکرده بودم!
این نوشته تون حسابی متاثرم کرد !
زنده باد!
این خواب نبود؟
باغ سبز کمرنگ نبود؟...
آسمان روشن و آبی بود
حال ابری-بادی است
و باغ هم تاریک و دلتنگ است
فکر می کنم که موهایم سیاه بود
سپید پوشیده بودم
حال موهایم سپید است
و سیاه پوشیده ام...
به اطراف می نگرم و در می یابم که
همه چیز یکسان است و
با این حال نیست
چه جهل مقدسی است آنگاه که انسان بعد از سالها رنج و تکاپومی فهمد که هنوز هیچ نمی فهمدو چه علم نامقدسی است وقتی که خدا در متن آگاهیهای انسان نباشد. هنوز در سطرهای نوشتارت گمم. راستی من عضو خبر نامه وبلاگ بودم. اما متوجه آپدیت نشدم. چرا؟
از همه ممنونم
این متن حاصل دستیابی من به نوعی جهل مقدس بود که پس از قریب به یک سال تلاش بدست آمد. گاهی حاصل یک عمر رو میشه در چند خط نوشت.
و گهگاهی دو خط شعری
که گویای همه چیز است و خود ناچیز
زندگی غروبه لحظه در اکنونه ماست ... زندگی دنیای گم گشته در افسونه ماست ............. سلام ... خیلی قشنگ بود ...
تشبیه گیرایی بود. حیف که جمود نوشتهها نمیتونن سیلان احساسات درونی رو به تصویر بکشن. یعنی مرز تخیل و واقعیت در اونا مشص نیست.
خواستم بپرسم چقدر از فحوای این نوشته حاصل بازیهای هوشمندانهی ذهنیه (ادبیات برای ادبیات) و چقدرش رد پای ارابهی زندگی بر تار و پود وجودت، که خودت با واژهی <جهل مقدس> جوابمو دادی. گرچه طریقت درون مثل کوهنوردیه و بارقههای بصیرت مثل قلههایی که دشتهای دورتر و قلههای بالاتری رو فراسو قرار میدن.
شاد باشی
سلام ... اولین باره که به خونتون میام / باید بگم که واقعآ از شعراتون لدت می برم ...یک خواهشی داشتم از شما ... می خواستم اگه امکانش هست کمی بیشتر در مورد ترانه ی زیبای محبوبه ی شب صحبت کنید...این محبوبه ی شب کیه که عطرش پشت هر دیوار سنگی راه داره (حتی سنگی!!!) ....انسان روشنفکر ...شاعر ...یا فرد خاصیه ؟
خاکستر جان یک سئوال .این یک اتفاق بوده یا یک نوشته است؟
درویش عزیز. این یک واقعه بود. یک اتفاق کاملا واقعی در عالمی غیر از عالم ماده.یک نگاه بود. یک درخشش نور بود. یا شاید یک شهود.
سلام. نوشته های فوق العاده ای دارید.
راستی من ترانه محبوبه شب رو به استاد ادبیاتم تقدیم کردم.
.....هنوز هم میگم...چه جهل مقدسی است....
اگه می خوای سفر کنی / از موندنت حذر کنی / پاتو بذار تو جاده / با جسم و روح و ماده / یکی شو یکسان بمون / یاد نیاکان بمون / یاد همون لحظه ی زایش انسان بمون / نوشته ی بسیار زیبایی بود ، لذت بردم مخصوصا از این جمله خیلی خوشم اومد : « نگران پایان خودم بودم، که نیاکانم و نیاکان آنها را که پیشتر ها حل و تمام شده بودند در اطراف خودم دیدم» واقعا جالب به تصویر کشیده بودید . ممنون .