خاکستر

دست نوشته های من

خاکستر

دست نوشته های من

بادکنک من

 

 

در عالم کودکی بادکنکی داشتم . به چشم خودم و اطرافیانم خیلی زیبا بود . و برای همه سرگرم کننده . عادت کرده بودم هر روز آنرا بیاورم تا برایم بادش کنند . هر چه بزرگتر می شد مرا بیشتر به وجد می آورد و ساعات زیادی مرا به خودش سرگرم می کرد .

دیگر به آن خو کرده بودم و بدون آن جائی نمی رفتم . آنقدر بزرگ شده بود که وقتی با آن راه می رفتم جلوی پایم را نمی دیدم و او برایم از سنگهای خرد و بی اهمیتی که در راه بودند تعریف میکرد و از قصای روزگار هیچوقت پایم با آن سنگها آشنا نشد .

وقتی وارد جائی می شدم ، اول بادکنکم بود که وارد می شد و ورود مرا خبر می داد . بادکنک من هر روز از روز قبل بزرگتر و بزرگتر می شد و خودم هم دیگر یاد گرفته بودم هر روز نخ آنرا باز کنم و خفتش را سفت بچسبم و دو تا دم عمیق را در آن خالی کنم .

یادم می آید وقتی که یکی از دوستانم به شوخی یا از روی حسادت نوک خودکارش را آرام روی بادکنکم فشار داد ، هیچوقت او را نبخشیدم و با او قهر کردم . ولی اثر نوک خودکارش را هرگز نتوانستم پاک کنم .

هیچوقت از او نپرسیدم که چرا دامن بادکنکم را لکه دار کرده است ولی مدتها این لکه پاک نشدنی ذهنم را به خودش مشغول کرد . عجیب تر اینکه هر چه  بادکنکم را بیشتر باد می کردم ، آن نقطه لعنتی بزرگتر

می شد . 

بزرگتر و بزرگتر . اگرچه کم رنگ تر . در عالم کودکی ساعتها به آن لکه نگاه می کردم و شکلهای گوناگونی در آن می دیدم و با تصویر سازی اندوهناک خود ، سرگرم می شدم و غصه می خوردم .

هر چه آن لکه بزرگتر می شد ، به شکلهای مختلف بیشتری شبیه می شد . آدمکی که شرورانه به من می خندید ، دلقکی که برایم زبان در می آورد . و همین خیال پردازی ها بیشتر و بیشتر آزارم می داد .

حتی گاهی آن لکه به خوابم می آمد و آنرا می آشفت . و هر روز این  تصوریر مرموز بزرگتر می شد تا اینکه یک روز وقتی نفس گرمم را در آن دمیدم ، بادکنکم ترکید .

از صدای ترکیدن آن جا خوردم و ترسیدم . چند لحظه احساس بی پناهی کردم . دیگر صورتم پشت چیزی پنهان نمی شد و همه مرا می دیدند . خجالت کشیدم . فورا خودم را در آئینه ای دیدم . نه . زیاد هم بد نبودم و لازم نبود خودم را پشت آن دلقک مسخره پنهان کنم .

یاد آن تصویر افتادم . فورا تکه های بادکنکم را جستجو کردم . ولی از آن تصویر هولناک خبری نبود . فقط یک نقطه بود از اثر نوک خودکار . که حتی از اولش هم کوچکتر شده بود .

 

خرداد 83

نظرات 2 + ارسال نظر
علی کمارجی چهارشنبه 30 آبان 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://kamareji.blogfa.com

سلام
چه عجب! بابا کجایی؟
وقتی به وبلاگ خودت سالی یک بار سر می زنی، دیگه چه انتظاری داشته باشم که حالی از من بپرسی؟!
حداقل وقتی آپ می کنی خبر بده.
هنوز هم مشتاقانه منتظرم بیایی و کارهای تازم رو بخونی و نظرت رو بهم بگی.
در ضمن جسارتا پیشنهاد می کنم کمتر نثر بنویسی. همه رضا زارعی را بعنوان شاعر و ترانه سرا می شناسن.
پاینده باشی

بهنام4 پنج‌شنبه 1 آذر 1386 ساعت 03:14 ب.ظ http://home2fly.blogfa.com/

خوشحالم که بادکنکت ترکید...
همه ما یک روزی به این شوک ها نیاز داریم... یک روز باید بادکنک های (وجودی) همه ما بترکد... باد کاذب یک بادکنک توخالی را ما هیچ وقت احتیاج نداریم...

اگه به خانه من هم سربزنی خوشحال می شوم... پیروز باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد