من رفتنیم ولی زمان می ماند
این ساعت گیج و بی زبان می ماند
از جانب من به خضر پیغام دهید
بیچاره کسی که جاودان می ماند
تکرار برای من ملال آور بود
سودای دوباره نو شدن در سر بود
در چشم من از تمام این نعمتها
بی قدر ترین «چشمه اسکندر» بود
از رنگ و ریای زندگی می ترسم
از سردی و بی بهانگی می ترسم
آنقدر از این زمانه دلگیر شدم
کز واژه «جاودانگی» می ترسم
بجان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند ...!
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی بود و مــعرکه
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید
GooD