خاکستر

دست نوشته های من

خاکستر

دست نوشته های من

جاودانگی

من رفتنیم ولی زمان می ماند

این ساعت گیج و بی زبان می ماند

از جانب من به خضر پیغام دهید

بیچاره کسی که جاودان می ماند

 

تکرار برای من ملال آور بود

سودای دوباره نو شدن در سر بود

در چشم من از تمام این نعمتها

بی قدر ترین «چشمه اسکندر» بود

 

از رنگ و ریای زندگی می ترسم

از سردی و بی بهانگی می ترسم

آنقدر از این زمانه دلگیر شدم

کز واژه «جاودانگی» می ترسم

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 11 بهمن 1386 ساعت 09:30 ق.ظ

بجان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

farzaneh چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 11:05 ق.ظ

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند ...!

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی بود و مــعرکه

مرد خاکستری دوشنبه 18 خرداد 1388 ساعت 01:39 ب.ظ

بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید

بهناز یکشنبه 1 دی 1392 ساعت 11:18 ق.ظ

GooD

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد