خاکستر

دست نوشته های من

خاکستر

دست نوشته های من

خودت میدانی

 

 

بی تاب توام باز، خودت می دانی

هم حسرت پرواز! خودت می دانی

 

آگاهی از آنچه در دلم می گذرد

بی زمزمه راز، خودت می دانی

 

هر گوشه دستگاه افکارم را

بی منّت آواز خودت می دانی

 

معنای ترانه های خاموش مرا

بی زیر و بم ساز خودت می دانی

 

بی تو دل نیمه جان من می میرد

در حسرت همراز، خودت می دانی

 

گفتی که:"برای تو چه سودی دارم؟"

بیهوده مکن ناز؛ خودت می دانی

 

خاکستر

شانزده خرداد هشتادوسه

سرگذشت من

 

 

یک قطعه یخ بودم . سرد و منجمد . در داخل یک عالمه آب. از جنس آب بودم ولی جمودی مرا فرا گرفته بود. جمودی که از سرمای باور های غلط در تنم رسوخ کرده بود. خودم را سرد تر از آب اطرافم می دیدم و سخت تر. و این نیز درست یا غلط، از همان باور ها بود. همان باور هایی که در گوشم زمزمه می کردند :"تو از اینها نیستی، جای تو اینجا نیست ، دل بکن و برو."

 

کم کم با دمای آب اطرافم به تعادل رسیدم. در صفر درجه. در هیچی به دیگران شبیه شدم و در نیستی به هستی نزدیک شدم.

کمی از عمر کوتاهم که سپری شد، وقتی فکر می کردم دارم بزرگ و بزرگتر می شوم، دریافتم که هر لحظه کوچک تر و کوچک تر شده ام. به دنبال تکه های گم شده تنم گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. انگار نیست شده بودند. حتی بقایایی از آنها نیافتم.

 

به خودم نگاه کردم؛ سختی و سردی خودرا که روزی به آن میبالیدم ، از دست داده بودم و در محلول هستی قطره قطره آب می شدم.

 

تازه دریافتم که از همان جنس هستی هستم؛ یک تکه از هستی که به زور سرما ، زلالی و روانی خودرا از دست داده و وصله ناجوری شده بر اندام گوارای وجود. وقتی خودم را شناختم، چشمانم را بستم و از آب شدنم لذت بردم.

 

دیگر چیز زیادی از من باقی نمانده بود و آخرین ذرات وجودم داشت حل میشد.نگران پایان خودم بودم، که نیاکانم را و نیاکان آنها را که پیشتر ها حل شده بودند و تمام شده بودند در اطراف خودم دیدم. آنها هنوز پاک و زلال در بستر آن آب بیکران می زیستند و با آن یکی شده بودند.

وقتی تمام شدم ، تازه جاودانگی من آغاز شده بود.

 

خاکستر. نوزده اردیبهشت هشتادوسه

سه بامداد

پاورقی در مورد ماه

 

 

 

 میدونین؟  میون سیاره ها و ماههای اونا خیلی چیزای جالب و دوست داشتنی هست.

 در نظر بگیرین که ماه چرا روی زمین نمی افته و تسلیم جاذبه شدید جرمی نمیشه؟؟؟؟؟

 تنها دلیلش اینه که داره با سرعت سرسام آوری دور زمین میچرخه. این سرعت به اندازه ایه که نیروی گریز از مرکزش بر جاذبه زمین غلبه می کنه ولی اونقدر نیست که ماه رو از مدار چرخش خارج کنه.

 شاید میلیونها سال قبل ماههای زیادی دور زمین بوده اند که یا به دلیل سرعت کمشون جذب زمین شدند و یا به علت تندروی زیاده از حدشون رفته رفته از زمین فاصله گرفتن. اما فقط یکی تونسته سرعت خودشو طوری تنظیم کنه که همیشه ماه  زمین بمونه.

 منظور من هم از برزخ کشش و کوشش دقیقا همین بود.

 در روابط ما آدما هم  تند روی  همون قدر مخربه که وا دادن و شل شدن.

فقط معدودی از آدما میتونن ماه بمونن.

 

دوست داشتن

 

 

 

گاهی وقتا نتیجه دوست داشتن یه گل ،اینه که اونو بچینیم و توی یه گلدون تنگ و بی روح ، خشکیدن تلخشو به تماشا بشینیم.

و گاهی وقتا نتیجه یه جور دیگه دوست داشتن همون گل، اینه که در گلستان به حال خودش رهاش کنیم و بگذریم و بریم.

گل شکفته خداحافظ

            اگرچه لحظه دیدارت

                        شروع وسوسه ای در من

                                    به نام دیدن و چیدن بود

یه دنیا وسوسه، یه دنیا صبوری، یه دنیا حسرت.

شاید خود اون گل هم این گذشت رو بی توجهی و بی مهری به حساب بیاره. شاید هم فقط گلای چیده شده بدونن اینجور دوست داشتن یعنی چی.

و سخت تر از این گذشت اینه که ببینی همون گل رو یه رهگذر دیگه برای گلدون خودش می چینه.

و در خودت بشکنی و با اشک بدرقه ش کنی.........

عشق بدون دلبستگی......در برزخ کشش و کوشش......مثل ماه

                                   

                                    *  *  *  *  *

 

مثل ماه که سالها و قرنها و هزاره ها ،عاشقانه دور زمین چرخیده و می چرخه

 

و کشش پر محبت اون هر روز دل دریا ها رو به تلاطم آورده و در جذر و مد جذبه های مهرش درگیر کرده.

 

از بدر تا هلال و تا ماه نو...دم به دم دورش گشته و در همه حال با او بوده.

 

وهر شب شاهد بوده که هزاران شهابسنگ تازه به دوران رسیده شتابان، جلوه عشق زودگذرشون رو به رخش کشیدن. و ادعاها کردن از عاشقی و سوختن در جو عشق زمین.

 

گاه زمین هم از سرنوشت این عاشقای آتشین پیش خدا و پیش ماه گله کرده.

 

ولی ماه از همون بالا داغ شهابهای بزرگ تر و قدیمی تری رو که به وصال زمین نائل اومدن، بر سطح ناهموار و پر شکنج زمین می بینه و پیش خودش میگه کاش آینه ای داشتم و جلوی روی زمین خوش باور می گرفتم تا خودش هم میتونست این داغها رو تماشا کنه.

 

ولی باز در همه حال سنگ صبور گله های زمین فراموشکار بوده و روز ها که زمین به اون پشت کرده، گریسته و شکسته، ولی باز در حد وسع خودش به دلشکستگی های نیمه تاریک زمین نور امید پاشیده.

 

و خوب میدونه که یه شهابسنگ بزرگ، خیلی بزرگ تر از ماه  ، زوزه کشان از اعماق کهکشان در راهه، و خیلی زود زمین رو عاشقانه لمس می کنه و با اون یکی میشه.

 

و شاید ماه صبور دیگه اون روز مداری و محوری برای چرخیدن نداشته باشه.

 

 

                                                       28 تیر ماه 1383 -  تهران

دفتر شعر من انگار ترا می خواهد

چشمه طبع من این بار ترا می خواهد

 

ذهن من پاک شد از نقش بد و نیک اینک

عشق من! خالی پندار ترا می خواهد

 

واژه ها قاب گرفتند ترا در شعرم

بسکه عریانی دیوار ترا می خواهد

 

امتداد

 

 

زمانه حادثه ها را ز یاد خواهد برد

کتاب شعر مرا نیز باد خواهد برد

 

ولی کسی که مرا با شما موازی کرد

مرا همیشه در این امتداد خواهد برد

                                                 تابستان ۸۴

تجربه

 

 

استفاده از تجربه دیگران به این معنی نیست که کار هائی رو که باعث زمین خوردن اونا شده انجام ندیم. بلکه به این معنیه که یاد بگیریم اونا بعد از زمین خوردن چه جوری دوباره بلند شدن و روی پا ایستادن.

اگه همه کارهائی رو که روزی باعث زمین خوردن یه نفر شده کنار بذاریم دیگه کاری برای انجام دادن نمیمونه. زمین خوردن اقتضای رفتنه و بلند شدن و ادامه دادن وظیفه رهرو.

اگه میخوای دوچرخه سواری یاد بگیری اول باید زمین خوردن و بلند شدن رو خوب خوب یاد گرفته باشی.