به نام خالکوب بال پروانهها
...و من
هیچ واژهای نیافتم
که ترانه فریاد را
به تصویر کشد!
اول:
با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و گرامی که اینبار هم مثل دفعه قبل با ما همراه هستند.
میگویند سلام سلامتی میآورد و باز گفته اند جواب سلام واجب است. شما که جواب سلام ما را دادید؟ مگه نه؟
دوم:
میدونم که همتون به نوعی بحث تمرکز زدایی را شنیدهاید. به همین دلیل ما نیز بر آن شدیم که برای هرچه پربارتر شدن انجمن از این بحث مدد جسته و باید عرض کنم که طی گفتمانهایی که با اعضای انجمن داشتیم بر آن شدیم که وبلاگی جدا برای انجمن درست کنیم تا خللی در کار انجمن پیش نیاید.
سوم:
خبر جدید هم براتون دارم که میدونم خوشحالتون میکنه و اون اینه که علاوه بر این که محل انجمن نو شده ، همکار جدیدی هم به جمع ما اضافه شده. نمی دونم یادتون هست یا نه . اما در جلسه قبلی انجمن گفته بودم که کار انجمن ما با سایر انجمن های مجازی موجود متفاوت است زیرا که در انجمن ما این خوانندگان نیستند که شعر را نقد میکنند یعنی اینکه ما مسئولیت سنگین نقد را از دوش خوانندگان عزیزمان برداشته ایم و نقد شعر را به همکار عزیزمان که قریب به اکثریت وبلاگ نویسان شاعر ایشون را می شناسند و همه بر این امر آگاهند که ایشون کاملاً بر کار نقد آن هم از تمام جهات واقف می باشند، سپرده ایم. اما از آنجایی که کار انجمن تنها به نقد ادبی ختم نمی شود درنتیجه از دوست عزیزمان آقای حسین پور که جامعه شناسی خوانده اند دعوت کردیم تا در امر نقد جامعه شناسی اشعار با ما همکاری کنند و با کمال خشنودی باید به عرضتان برسانم که ایشون موافقت کرده اند.
چهارم:
باید خدمت شما عزیزان عرض کنم که در جلسه دوم انجمن به بررسی شعر ((آزمینی)) از دوست شاعر جوان و خوش ذوقمان آقای کوچک میپردازیم .
جلسه سوم:نقد شعری از خانم ساناز بهشتی – 20/3/1388
راستی طبق معمول اینجانب هم نقدی بر اشعار در ادامه مطلب نوشته ام ممنون میشم اگه یه سری هم به ادامه مطلب بزنید.
مدیر انجمن ادبی ترانه فریاد
تاب بنفشه

۱- نقد م.کامیابی
۲-نقد الف.حسین پور
۳-نقد تاب بنفشه
۴-نقد و نظر دوستان
۵-دفاعیات شاعر
نقد امروز:شعر آقای کوچک
«آزمینی»
این روزها
شست دست راست
بدون اختیار من
بندهای انگشتانم را
برای تسبیح چشمان بلندت
شماره میکند
و گاهی همین شست دست راست
"
د
م ن و
س
ا ب پ ت
ا ب پ ت
د
ا
د ذ ر
م"
را
بازهم بدون اختیار من
شماره می کند
و در مرور نامهای بیشمار
آنجا که نامی برای تو* آغاز می شود
مکث می کند
و دیگر کتاب شعر را
ورق نمی زند
شست دست راست
تمام پسوندهای نام تو را تکذیب می کند.
* نام شعری از قیصر امین پور
نقد م.کامیابی بر این شعر:
محتوا
این روزها
سشت دست راست
بدون اختیار من
بندهای انگشتانم را
برای تسبیح چشمان بلندت
شماره می کند
ژرف ساخت موضوعی این شعر بر محور عشق است. شاعر وضع و حالت روحی خود را به مخاطب شعری خود،که همان معشوق است تعریف و توصیف می کند که این روزها شست دست راستش چگونه بندهای انگشتانش را برای تسبیح چشمان او شماره می کند.
ترکیب [قیدی]آغازین شعر یعنی «این روزها» مبین این موضوع است که اتفاقی قبل شعر رخ داده، و شاعر روایت شعری خود را از نیمه های آن برای خوانندگانش بازگو می کند. اما آن حادثه،آن رخداد چیست که که انگشت شست راست شاعر را به تازگی وادار به نافرمانی از او کرده است؟ آیا شعر دیگری در سپیدی های کاغذ،و قبل از شعر صورت نبسته است؟ چرا،اینچنین است و باید به دنبال نیمه ی آغازین این شعر گشت!
گاهی یک واژه یا یک ترکیب، شعر کاملی را در در بطن خود به همراه دارند. آیا پذیرفتنی نیست که این بیت حافظ:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
الهام بخش نیما در آفریدن«آی آدمها»یش بوده باشد؟
آی آدمها
که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان...
و شعری به این بزرگی و عظمت،از دل آن تک دانه بارور شده و روییده باشد؟
پس خاطره ای عاطفی در زمانی نه چندان دور برای شاعر اتفاق افتاده است. اما چه وقعه ای؟
بهتر است حالا که هنوز نیمای عزیز در کنار ماست،از او کمک بگیریم و چند سطری از شعر «همه شب» که به«زن هرجایی » نیز شهرت دارد را مرور بکنبم:
همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آمد به سراغم پیچان
در یکی از شب ها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا برجا
و آن زن هرجایی
کرده بود از من دیدار
گیسوان درازش-همچون خزه که بر آب-
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونی و در تک و تاب
هم از آن شبم آمد هرچه به چشم
همچنان که سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم پیچان.
گفته بودم چند سطر،اما مثل اینکه جادوی سخن نیما مرا از راه به در برد و نادانسته تمامی شعر را اینجا آوردم؛ اما می ارزد.
همانطور که می بینیم کانون معنایی این شعر نیما بند آخر ان است وتاثیری که دیدار زن هرجایی بر ذهن شاعر می گذارد. و شعر شاعر از این به بعد است که سوزنده مانند شمع می گردد.
در شعر مورد نظر ما نیز[آزمینی] شاید چنین تجربه ای برای شاعر روی داده و از آن به بعد است که شست دست راستش بدون اختیار بند انگشتانش را شماره می کند. زیرا اگر چنین نبود و این اتفاق مختص به زمانی خاص نمی شد،شاعر از قید زمان- این روزها- که نشانگر شروع و نقطه مبدا کاری است،استفاده نمی کرد.
این شست دست راست راوی است که شماره می کند. اما چرا راست،نه چپ؟زیرا ما با دست راست خود تسبیح را،و اگر نباشد، بند انگشتانمان را شمارش می کنیم. همچنین دلیلی بر «راست» و درست بودن کاری و راهی است که می رود.زیرا به اعتقاد خودش قدم در صراطی مستقیم گذاشته است.و نزدیکترین راهی که به سرمنزل مقصود می رسد راه مستقیم است،نه جاده های کج و معوج و ماز در ماز.
اصلا همین راست،با گروه قیدی سطر سوم که تمام این مصرع را به خود اختصاص داده است نیز تناسب دارد. و حلقه ی این ارتباط عادت است،عادت. راوی اظهار می کند که شست او بدون اختیار خودش شماره می کند. اگر اینطور باشد که این عمل بدون خواست و اراده خود شخص است و این ستایش شاید چندان ارزشی نداشته باشد. زیرا راوی ما یک انسان است،نه یک فرشته که بدون اراده کسی را ستایش بکند.و همین خواست و اراده ادمی در دوست داشتن[و حتی نداشتن] است که جلوه ای ممتاز به او بخشیده است.
پس این بی اختیاری،خود زاده اختیار است؛معلول تکرار، و ستایش معشوق آنقدر برای او تکرار شده است که دیگر جزئی از ناخوداگاه وی شده است،در وجود راوی درونی و جزیی از عادات زیبایش شده است. و از همین روست که شست دستش بدون اختیار او ستایش می کند،و باز از همین روست که همین ستایش بی اراده به شکلی انسانی و زیبا نمود پیدا می کند،زیرا معلول حادثه ای است،معلول روزهای بیقراری و شبهای متوالی نامهای او بر زبان راندن.
با این تفاسیر شاید نیازی هم به گفتن نباشد که همین شست دست راست قرینه ای است که ذهن را به جستجوی معنی مجازی وا می دارد. معنی مجازی شست خود راوی است و علاقه ای که شست را به راوی می پیوندد،«علاقه جزئیه» است؛زیرا شست دست جزئی از اعضای بدن انسان است.
پس این خود شاعر هست که بدون اختیار من دیگرش معشوق خود را ستایش می کند!
حالا می رسیم سروقت ترکیب«تسبیح چشمان بلندت».
وازه تسبیح در اینجا معنای دوگانه ای دارد. یکی به معنای تسبیح، به معنای حمد و ستایش . و دیگری تسبیح به عنوان وسیله ای که از دانه های به هم اتصال یافته تشکیل شده است و نمود عینی ستایش است. اگر ما تسبیح را در معنای دوم آن بگیریم با بلند دارای ارتباط است:تسبیح دراز و چشمان بلند که نشان از مرتبه ی والای معشوق است؛ زیرا صفت بلند برای چشم نوعی آشنایی زدایی است و به صاحب ان چشمها بر می گردد.
بندهای انگشتان،به همراه دانه های تسبیح-با وجودی که به شکل ذکر نشده اند- مردمک های چشمان را به یاد می آورند.
می خواهیم،آی صندلی،فاش کنی
اعماق چشم درون را
عنبیه ضرورت را
مردمک مرگ را...«هربرت»
همین مردمک چشم از لحاظ رنگ،سیاهی شب را که مناسب ترین زمان برای ستایش و خلوت کردن عاشقانه است به مخاطب القا می کند.
از لحاظ هندسی نیز مرکز پرگار وجود را متبادر می کند.به خصوص که بعد از تسبیح بلند که نشان عینی کثرت است،به تسبیح در معنای حمد و صورت ذهنی اش،و به تبع آن به مردمک چشم که نقطه وحدت این آشفتگی است. شاید نوعی برائت استهلال پنهانی در ارتباط عناصر بند اول با یکدیگر وجود داشته و پایان شعر را بازگو می کند.
در همین تسبیح کردن نوعی فراروی وجود دارد؛ زیرا نه از تسبیح و نه از هیج و سیله دیگری برای این کار کمک نمی گیرد؛تنها از تن خود استفاده می کند،شستی که مجاز از خود راوی است. بی هیچ حجاب و حایلی،برهنه و آزاد:
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز می بریم......«شاملو»
در این بند شاعر نظم طبیعی و منطقی جمله را حفظ کرده است: گروه قیدی« این روزها»، هسته نهاد و وابسته های آن «شست دست راست»،مفعول معرفه که همراه«را» آمده است و برای شنونده شناخته شده و معلوم است «بندهای انگشتانم »، حرف اضافه «برای»، هسته متمم و وابسته های متمم «تسبیه چشمان بلندت»،فعل مرکب «شماره می کند».
در سطر دوم از نظر بدیع لفظی با هم حروفی و تکرار حرف«س» مواجه ایم. بین شست و دست نیز سجع متوازی وجود دارد.
این بند نوعی حالت خبری دارد که بند دوم توضیحی برای آن است.
و گاهی
همین شست دست راست
د
م ن و
س
ا ب پ ت
ا ب پ ت
د
ا
د ذ ر
م"
را
باز هم بدون اختیار من
شماره می کند
قسمت دوم،به نوعی تکرار همان بند اول شعر است. این روزها،که حالت قیدی داشت؛ به گاهی تبدیل شده است که خود قید زمان است. شست دست راست مانند بند قبلی در سطر دوم تکرار شده است؛ تنها صفت همین که برای اشاره و تاکید به کار می رود بر اول آن افزوده شده است.سطر سوم بند اول نیز به این ترتیب در سطر چهارم بند دوم اورده شده است،البته با افزودن «باز هم» که همین تکرار و توالی را در زبان نیز برجسته می کند.و بالاخره فعل شماره می کند که عینا مانند بند قبلی در پایان بند و و از نظر سطر بندی و شکل گرافیکی در جای قبلی خود قرار گرفته است و نشان از توجه و تاکید شاعر بر این موضوع است.
اما شاعر بعد تازه ای را گشوده و مفهوم جدیدی را هم وارد شعر کرده است.حروف مقطع؛ که در هر سطر اگر بیش از یک حرف آمده است،به ترتیب حروف الفباست.مثلا سطر چهارم:الف ب پ ت . و همین نظم یادآور توضیحی است که در بند قبل در مورد کلمه«راست» داده و گفته شد که شاعر بر «راست » و درست بودن کار خود اعتقاد دارد،و همین نظم بین حروف، باز هم تاکیدی بر همان مدعاست. حروفی که در ابتدا و به ظاهر آشفته و بدون نظم و منطقی خاص به نظر می رسد؛اما با کمی دقت نظم الفبایی آنها نمود پیدا می کند؛ آیا این امر باز هم تکرار همان مفهوم رسیدن از کثرت به وحدت نیست؟
اما معنای این حروف چیست؟ و چگونه می توان به رمز این حروف دست یافت؟
خود شاعر کار خواننده را راحت تر کرده است. زیرا اگر حروفی را که پررنگ تر[bold ] نوشته شده اند در کنار هم بگذاریم به این عبارت می رسیم:« دوستت دارم!»
همین حروف متقاطع نمود عملی تسبیح کردن بند انگشتان قسمت اول است؛و دوستت دارم نوعی انتقال از عینیت بند انگشتان بخش قبلی به ذهنیت است.
طرز نوشتن دوستت دارم بدین شکل نوعی هنجار گریزی و عدول از صرف زبان است که نوعی لال بازی و لکنت زبانی را باعث شده است. همین برجستگی سازی زبانی،شماره کردن را نیز حسی تر و ملموس تر جلوه می کند. و می دانم که هنگام شماره کردن یا شماره گرفتن ،نه با کل که با جزء و تک تک حروف یا اعداد سر و کار داریم.
در این قسمت نیز منطق نثر بر ساخت جمله ها حاکم است.با حذف یا پس و پیش کردن کلمات برای رسیدن به شعر مواجه نیستیم و منطق شعری حاکم برمفهوم شعر است که آن را از نثر جدا می کند.
ترکیب «باز هم بدون اختیار من» با وجودی که به مفهوم تکرار نظر دارد،ولی از نظر ساخت و همچنین زبانی حشو و زائد به نظر می رسد.
لحن این بند عاطفی و همانطور که گفته شد توضیحی برای خبر بند اول می باشد.
و در مرور نام های بیشمار
آنجا که نامی برای تو آغاز می شود
مکث می کند
و دیگر کتاب شعر را
ورق نمی زند
مصرع اول این بخش باز هم تکرار و توالی را القا می کند. بخصوص با آوردن واژه«مرور»؛ که غیر از تکرار، نوعی ملال و شاید بی قراری را هم به ذهن القا می کند. راوی نامهای دیگر را،نام کسان دیگر را نه به صورت جدی و مشتاقانه،که با نوعی اکراه و سرسری دنبال می کند. گویا خود نیز می داند که هیچکدام از آن نامها نام معشوق او نیست.
در این قسمت نیز با نوعی تکرار و یا جانشینی عناصر شعری مواجه ایم. سطر اول،به جای این روزها و گاهی نشسته است. مصرع دوم جای دوستت دارم را گرفته است. بندهای انگشتها جای خود را به « کتاب شعر» داده است. و بالاخره شماره می کند به ورق نمی زند تغییر یافته است. زیرا در این بند جایی برای این فعل مرکب نبوده؛ اگر تسبیح کردن با بند انگشتان،و حروف متقاطع و دوستت دارم را با فعل شماره کردن می بایست بیان کرد؛ در این بند با توجه به هماهنگی بین عناصر شعری و وجود کلماتی چون مرور کردن و کتاب شعر،می باید از فعل ورق زدن که با عناصر این بند تناسب دارد قرار می گرفت. ضمن اینکه واژه مرور کردن با بار عاطفی و معنایی خود که نوعی تکرار و تسامح و بی علاقگی را به همراه دارد،زمینه را برای آوردن فعل ورق زدن مهیا کرده است.و همیشه مرور کردن با ورق زدن همراه است.
همین فعل ورق زدن و مرور کردن نشان از این واقعیت نیز دارد که شاعر هنگامی که کتاب شعری را می خواند تنها به دنبال نامهای معشوق است؛ مفاهیم مرتبط با او را می خواند؛و هنگامی که در پرسه های خود در میان اوراق کتاب به نامی از او بر می خورد، دیگر کتاب شعر به کار او نمی آید. اگر خاطرمان باشد در قسمت قبل به شماره گرفتن اشاره ای کردیم. با این تاویل آیا نمی توان گفت که راوی بعد از شماره کردن ها و شماره گرفتن های متوالی موفق به تماس با معشوق خود شده است؟
شاید برای توضیح این مطلب اگر از شعر دیگری کمک بگیرم معنی روشنتر شود.
روزی تمام جیبهایم را/ دفترچه تلفنم را/ زیر و رو کردم/ اما شماره تو/هیچ کجا نبود/سارا.../ سالهاست همه خانه ها/صدای مرا/و نام تورا می شناسند/ سالهاست/ که یک مزاحمی هستم/ و هر دهانی/دشنامی/نثارم می کند.
و این سطرها چقدر با مفهوم بندهای اول و دوم شعر مورد نظر ما نزدیک است.
و بالاخره شاعر به سطرهایی می رسد که بیان دیگرگونه ای از بند سوم شعر ماست.
تمام شماره های جهان را/ گرفتم/ تا در شبی/در نیمه های عمر/که برف می بارید/ صدای سپید تو را شنیدم...« حقی پور»
کتاب شعر را در محور جانشینی این بند می توان استعاره از همه چیز و همه کس دانست. استعاره از دنیا،کل هستی. نمادی از همه کسانی که می خواهند،اما نمی توانند جای معشوق را بگیرند. حتی شاید کتاب زندگی! نمادی از تمامی هوس ها و علاقه ها؛شورها و احساس ها. زیرا وقتی که به اودست یافته است به چیزی نیاز نخواهد داشت،زیرا همه چیز در اوست: چون که صد آمد نود هم پیش ماست!
اما...
اما در این بین نکته ظریفی از چشم دور مانده بود.
شاعر هیچگاه به طور کامل معشوق خود را نشناخته است، هیچگاه او را تسخیر نکرده است: وصل ممکن نیست/همیشه فاصله است!
و مبین این فاصله واژه«بیشمار» است. زیرا صفت بیانی بیشمار که پس از «نام ها» آمده است،نشان از ان دارد که این ورق زدن ها و یافتن ها تا بی نهایت،و شاید تا زمان معلومی ادامه خواهد داشت. چه اگر غیر از این می بود شاعر می بایست می نوشت:
و در مرور نام ها
آنجا که نامی برای تو اغاز می شود....
پس شاعر شاید هیچگاه تمامی نامهای معشوق را پیدا نمی کند. بلکه هربار که نامی از او را می یابد،مدتی مکث می کند،کتاب شعر را ورق نمی زند،و دوباره همین کار را از اول و برای یافتن نامهای دیگر او اغاز می کند.
فعل های شماره می کند ،آغاز می شود،مکث می کند، ورق نمی زند هم تاییدی بر این مدعاست. زمان همگی این فعل ها مضارع اخباری است. از مهمترین موارد استعمال این فعل که با بحث ما می تواند تناسب داشته باشد به سه مورد اشاره می کنم:
1-بیان وقوع فعل در زمان حال:
مثال: به کجا می روی؟به خانه «می روم».
در بند اول شعر ما، قید این روزها این مورد را تصدیق می کند.یعنی تمامی اعمالی که انجام می گیرد،در زمان اکنون در حال روی دادن است. و این زمان حال شاید نوعی بی زمانی و بی مکانی،و یا همه زمانی و همه مکانی را به همراه داشته باشد.
2-بیان افعالی که پیوسته در حال رخ دادن است(گذشته،حال،آینده)،مانند افعال طبیعی:
شبها از پس روزها،و روزها از پس شبها می آیند و می روند.
3-بیان افعالی که «عادت» و تکرار را می رسانند:
هر ماه مبلغی از حقوقم را صرف خرید کتاب می کنم.[ و چقدر هم قیمت کتاب بالا رفته و چه کتابهایی که باید بخرم اما آهی در بساط و پولی در جیب نیست. اگه وقت کردم باید یه سری به این نمایشگاه کتاب بزنم ببینم میشه با تخفیفی چیزی چندتا کتاب بخرم!]
و در توضیح «بدون اختیار من» گفتیم که بر اثر تکرار،ستایش معشوق جزئی از ناخودآگاه و «عادات» او شده است.
پس با این تفاسیر می توان گفت که تا این جای شعر شاعر بیان می کند که این کار ستایش و دوستت دارم گفتنها و ورق زدن کتابهای شعر برای یافتن نامی از او همواره ادامه داشته و به پایان نمی رسد. و شاید مقصد نهایی نه رسیدن و یافتن دوست،که همین جستجوها باشد؟
و ناخوداگاه مرا به یاد شعر« نشانی» سهراب می اندازد:
« خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد...
...کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست.»
شست دست راست
تمام پسوندهای نام تو را تکذیب می کند!
در پایان شعر شست دست راست که می توان گفت خود راوی هست تمام پسوندهای نام معشوق را انکار می کند،باور ندارد،و با وجود نام معشوق رغبتی به آنها ندارد.
اما این پسوند ها چه چیزی هستند؟
این پسوند را می توان جانشینی برای نام هایی دانست که در بند قبلی بدآنها اشاره شده است. همچنین می توان عنصری تازه در نظر گرفت که به جای کتاب شعر نشسته است.
اما چرا شاعر از لفظ پسوند استفاده کرده است،نه پیشوند؟
اگر نگاهی زبانشناختی به پسوند داشته باشیم،و مثلا صفت های پسین را در نظر بگیریم؛ می بینیم صفتهای بیانی به عنوان صفت های پسین[یا پسوند] و صفتهایی مانند صفتهای اشاره،پرسشی،تعجبی و... به صورت صفت پیشین به کار می روند.
پس به این ترتیب ما باید بر روی «صفت بیانی» که صفت پسین هست بحث بکنیم.
می دانیم که صفت بیانی چگونگی و خصوصیات اسم مانند رنگ،جنس،مقدار و ارزش و جز آن را می رساند. مانند: معشوق مهربان[که البته بیشتر نامهربان هستند تا مهربان.]، خدای دانا و غیره.
پس وقتی شاعر پسوندها یا صفت های موصوف را حذف می کند،تنها متوجه خود«اسم» می شود. صفتهای و پسوندهایی مانند دانا و توانا و مهربان و نامهربان و رحمن و رحیم در چشم راوی ارزشی ندارد؛ تنها خود معشوق و اسم اوست که برایش ارزشمند و ماندگار است.
اما اگر بخواهیم با دیدی فلسفی و عرفانی به واژه پسوند نگاه کنیم، باید بگوییم که خداوند قدیم است.پیش از همه وجود داشته و پس از همه نیز خواهد بود.
تمامی موجودات آفریده و حادث هستند. و همین حادث بودن دلیلی است تا شاعر از واژه پسوند که با حادث نیز تناسب دارد استفاده بکند. چه اگر مثلا واژه پیشوند را به کار می برد،با حادث بودن موجودات دیگر و حتی نامهای خدا که بعدها به او داده شده اند، منافات پیدا می کرد.
خوب،می بینیم که در این بند شاعر تمامی آن پسوندها را دور انداخته و به نام معشوق رسیده است.
اما چرا تنها نام؟
چرا نه به خود معشوق،که تنها به نام او اکتفا کرده است؟
می دانیم که یکی از مختصات داستانهای اسطوره ای و حماسی، «کتمان نام» یا «نام پوشی» است. اقوام کهن اعتقاد داشته اند که «اسم» معرف کامل مسمی است.اگر کسی اسم کسی را بداند بدین معناست که شناخت کاملی از او داشته و بر او تسلط دارد.از اینجاست که به زبان رمز گفته شده است که خداوند هزار و یک اسم دارد و و یکی از آنها «اسم اعظم» است. یعنی چنان که باید و شاید نمی توان خدا را شناخت.
در تورات خداوند در جواب موسی که می گوید تو کیستی،پاسخ می دهد که من همانم که هستم. جادوگران نیز برای از بین بردن کسی،اسم او را بر کاغذی نوشته و می سوزاندند[البته هنوز هم چنین می کنند و چه پولها که به جیب نمی زنند].
در حماسه معمولا پهلوان اسم خود را نمی گوید چنان که رستم هم اسم خود را به سهراب نگفت. یا در داستان نبرد اشکبوس کشانی با رستم، کشانی به رستم می گوید:
بدو گفت خندان که نام تو چیست / تن بی سرت را که خواهد گریست
تهمتن چنین داد پاسخ که نام / چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
مرا مام من نام مرگ تو کرد/ زمانه مرا پتک ترک تو کرد...
همین اعتقاد امروزه نیز شاید به گونه ای ناخودآگاه هنوز هم پابرجاست و در اشعار معاصرین گاه به سطرهایی مشابه برخورد می کنیم:
تو کیستی؟/ نمی خواهم بدانم/نامت را نمی پرسم/...می ترسم تو هم/ کسی باشی/مثل کسانی که می شناسم...
و یا دوست عزیزم خوشدل:
تو
دین گمنامی هستی
که دست های شناخت
آلوده ات نکرده است!
پس آیا وقتی که شاعر اظهار می کند که تمامی پرده ها ،حجاب ها وپسوند های نام تو را به کناری زده ام،آیا مدعی این نکته نیست که به «اسم اعظم» دست یافته است؟ و اسم اعظم همان وجود خود معشوق نیست؟
در اینصورت آیا این قسمت از شعر،ناقض بند سوم نیست که می گفت این جستجو برای ابد ادامه خواهد داشت؟
نه،اینچنین نیست. در بند سوم تمامی تلاش شاعر برای یافتن نامی از او بود. اگر دقت کرده باشیم شاعر از لفظ«نامی» استفاده کرده است،نه واژه«نام». حرف«ی» که در آخر نام اورده شده است،«یای نکرده» است.و هنگامی که این «یا» در آخر اسم بیاید آن اسم را نکره می کند:
بادی وزید و لانه مرغی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری«پروین اعتصامی»
اما اگر آن مصرع را به صورت :
آنجا که نام تو آغاز می شود...
می نوشت،در آن صورت می توانستیم بگوییم که منظور شاعر همان نام اصلی معشوق است. ولی هنگامی که به صورت نکره بیان کرده است،می توان نتیجه گرفت که منظور شاعر از لفظ«نامی» همان پسوند های نام معشوق بوده است.
پس آیا راوی شعر ما به «اسم اعظم» دست یافته است؟ و آیا وصل ممکن شده است؟
ساختمان محتوا
قالب و نمای درونی این شعر عاشقانه است؛ و وحدت موضوعی کار تا پایان شعر حفظ شده است. اساس مفهومی و مضمون محوری اثر را باید در جستجوی راوی برای رسیدن به نام معشوق خود دانست.
از نظر فکری درونگرا(انفسی) و ذهنی(subjective) است؛و بیشتر به درون و عمق موضوع پرداخته است؛و در سطح معنوی و عمیق جریان دارد.
اثر را می توان هم عشق گرا- در معنای زمینی آن- و هم عرفان گرا دانست.معشوقی که در اینجا به تصویر کشیده می شود،گاه زمینی و نزدیک به چهره است؛ و گاه خیالی و اساطیری و غیر زمینی. شاید بتوان گفت معشوقی که در بند اول و دوم شعر معرفی می شود معشوقی زمینی و دست یافتنی است؛اما در بند های سوم و بخصوص چهارم با توجه به زمینه معنایی شعر کفه ی ترازو بیشتر به سمت و سوی معشوقی غیر زمینی سنگینی می کند. حتی در دو بند اول نیز نه با معشوقی خاص،که معشوقی عام را در برابر خود می یابیم ،و تمامی این موارد و نیت و جهان بینی شاعر باعث می شوند که خوانند شعر به همراه شاعر در طول شعر به مکاشفه ای عرفانی بپردازد. شاعر گردشی از فردیت به کلیت داشته است.یعنی حادثه و تجربه ای فردی و شخصی را – چه در بعد عاشقانه چه در بعد عارفانه اش را در نظر بگیریم فرقی نمی کند- کلیت و عمومیت بخشیده است. عشق یا عرفانی را که خود به تنهایی تجربه کرده است را در قالب کلمات به گونه ریخته و تصویر کرده است که به قول تولستوی دیگران را نیز مبتلا کرده و عشقی عمومی به وجود آورده است. پس شاعر با گردشی از فردیت به کلیت،ما را نیز در مکاشفه عاشقانه-عارفانه خود سهیم کرده است.
اینجا قلمرو عاطفه شاعر است.مخاطب صدای حس ها را می شنود. شعر ذکر است نه فکروشاعر به دنبال شعار نیست،به دنبال دادن پیام و ترویج اندیشه ای؛بعد حسی-عاطفی شعر بر عقل و اندیشه غالب است.
در اینجا ارجاع زبان به خود است.با ارجاعات درون متنی پی در پی مواجه ایم.کلمات به یکدیگر ارجاع داده می شوند.رویکرد متن و وکنش و واکنش عناصر شعر به خود متن باز می گردد. شعر فاقد معادل انگاری و ارجاع دالها به مدلولها و مصداق های خارجی است. ما نمی توانیم مفاهیمی بیرونی برای عناصر و دالهای مطرح شده در این شعر را بیابیم. مثلا تسبیح نماد چیزی در خارج نیست؛بلکه در رویکرد به خود متن است که معنا و مفهوم می پذیرد.
شاید تنها شار برون متنی را آوردن سطری از قیصر دانست که ذهن مخاطب را به چالش می کشاند.
ساختار
نما و قالب بیرونی شعر سپید است. از دو قسمت اصلی تشکیل شده است. قسمت اول نیز خود به سه اپیزود تقسیم می شود؛سطر اول تا ششم که با شماره می کند پایان می پذیرد، بند دوم نیز تا فعل شماره می کند بعدی ادامه می یاید،و بند سوم تا فعل ورق نمی زند.
قبلا نیز اشاره شد که در این شعر چربش با شناسنده یا شکل است و موضوع شناسایی یا محتوا در درجه دوم اهمیت قرار دارد. اگر منطق نثر بر زبان شعر حاکم است،منطق شعری بر درون مایه و محتوای شعر حاکمیت می کند،و از شعر چیزی جز شعر نمی طلبد،یعنی همان چگونه گفتن است که ارجحیت دارد،نه چه گفتن.در واقع ساختاری دائمی را دنبال می کند،نه ساختاری صوری و موقتی که از بیرون بر ذهن و احساس شاعر تحمیل شده باشد.
مخاطب راوی این شعر معشوق است،و شاعر تمام حوادث و تجربیاتی را که این روزها با آن مواجه است برای او بازگو می کند.
عبارت«شست دست راست»، سه بار در بندهای اول و دوم چهارم تکرار می شود.و نشان از تکیه و تاکید و همچنین علاقه شاعر نسبت به این عبارتی است که در مقام فاعل هر یک از آن بندهاست.و همین تکرار،جایگاه شست دست راست را در چشم مخاطب نیز برجسته تر می سازد.
فعل «شماره می کند» نیز دو بار در بندهای اول و دوم تکرار می شود.همین تکرار به غیر از اینکه نشان از اهمیت و ارزش آن در نزد شاعر است،نوعی ایجاد تناسب در مکان را نیز در پی دارد.زیرا از نظر سطربندی و چیدمان به گونه یی است که توجه خواننده را به خود جلب می کند.جایگاه قرار گرفتن این فعل در بند دوم،درست در جایی است که در بند اول نیز در آن جایگاه قرار گرفته است،و با قسمت اول حالت قرینه داشته و با ایجاد نوعی تناسب در مکان،نوعی احساس وزن را هم از راه چشم برای خواننده پدید می اورد.
این عبارات ترجیعی موجب قافیه، و ایجاد نوعی آهنگ و موسیقی در شعر می شوند.و اگر درست و به جا مورد استفاده قرار گیرند وحدت موضوعی شعر را نیز موجب می شوند.
ساختمان این شعر بر اساس چهار تصویر شکل گرفته است. یعنی در هر بند این شعر با تصویری مجزا روبه رو هستیم. هرکدام از این تصاویر توسط تصویر قبلی خود قطع می شوند،و در عین حال تصویر بعدی خود را نیز قطع می کنند.یعنی تصاویر حالت برهم ریزشی و اتفاقات باهم داشته و همدیگر را تکمیل می کنند. هر تصویر نوعی فراروی در ساخت و مفهوم را به دنبال داشته و در پایان به تصویر پایانی یا نتیجه گیری می رسیم؛ شاید مانند یک رباعی. اما چرا رباعی؟
شباهت این شعر با رباعی در این است که در قالب رباعی،سه سطر نخستین وظیفه مقدمه چینی و اماده کردن ذهن مخاطب برای ضربه ای است که در مصرع چهارم بر ذهن او فرو خواهد آمد؛ نکته جالب اینکه این شعر نیزبه جای چهار مصرع از چهار بند تشکیل شده است. و ضربه نهایی و «نتیجه گیری» شعر در بند آخر آن صورت گرفته است.
من روی «نتیجه گیری» تاکید می کنم.زیرا شاعر باید تاجایی که امکان دارد از«نتیجه گیری شخصی» و تصمیم گیری به جای مخاطب بپرهیزد. اما با تمام تفاسیری که شد،من اعتقاد دارم که شاعر در پایان شعر حق اندیشیدن را از مخاطب خود گرفته است. این امر باعث شده است شعری که می توانست افق های معنایی بسیاری را پیش روی مخاطب بگشاید،و به «متنی گسترش یابنده» بدل شده و در پایانی ناتمام در ذهن و زبان خواننده رها شود؛ به متنی ایستا بدل بشود؛ البته با تمام ابهامات شاعرانه زیبایی که دارد!
من فکر می کنم که این شعر حاصل یک الهام است،و همه شعر یک دم به ذهن شاعر راه یافته است. یعنی زمان حادثه و زمان تالیف یکی است.هر دو در زمان حال می گذرند. نوعی شعر ناب و جوششی است. این از همان اشعاری است که به قول شاملوی بزرگ « شعر همان است که خودش آمده و نباید در آن دستکاری بشود.» در شعر ناب و واقعی شاعر نمی داند که چه می خواهد بگوید،بر عکس شعر مصنوعی که شاعر شاید از چندین روز و حتی اگر مرا «بر دار شعر آونگم» نکنند،از چندین سال قبل می دانسته که چه می خواهد بگوید،و چگونه باید بگوید!
از نمونه ی شعر ناب می توان شعر«طرح» را از خود همین احمدخان شاملو مثال زد. شعری در کمال ایجاز و در بالاترین حد هنر شاعری:
شب
با گلوی خونین
خوانده ست
دیرگاه.
دریا
نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
و نمونه ای از شعری که در کنار الهام جای پای کشف و شهود و حتی کوشش را می توان مشاهده کرد،باز هم از شاملو و شعر بی نظیر«کلاغ»:
هنوز
در فکر آن کلاغم در دره های یوش...
همین عبارت «هنوز در فکر آن کلاغم» ما را از خواندن ادامه شعر بی نیاز می کند. زیرا از همین ابتدا دانسته می شود که شاملوی عزیز معنایی را در ذهن داشته و بعد از مدتی آن را پرورده و تبدیل به شعرش کرده است. بخصوص وقتی چند سطر بعد می گوید:
گاهی سوال می کنم از خود که...
گفتیم که در شعر ما زمان حادثه و تالیف در زمان حال رخ می دهد.
حرکت و فراروی در زمان به گونه ای است که شاعر ابتدا از زمانی بزرگ یعنی این روزها،و با توجه به حوادثی که قبل از آن رخ داده است،شروع می کند. در بند دوم به زمانی کوچکتر می رسیم،یعنی «گاهی». و در پایان به نوعی بی زمانی،و شاید همه زمانی می رسیم.
اما باید توجه کرد که حرکتهای زمانی این شعر تنها در طول زمان رخ می دهند؛ و با زمانی خطی و مستقیم روبه رو هستیم؛ و از زمانهای حلقوی و کروی وغیره در این شعر اثری نیست.
همچنین حرکت تنها در زمان است که صورت می پذیرد،نه در مکان. یعنی ما با پیشروی و فراروی در مکان مواجه نیستیم.یعنی شاید اصلا مکانی در این شعر وجود ندارد. به عبارت دیگر حرکت و تداوم واحدهای زمانی-مکانی را شاهد نیستیم. یعنی زمان و مکان در هم ادغام شده اند؟
نه،بلکه این مکان است که در زمان ادغام شده است.
در مورد «کاراکتر»های این شعر باید گفت که شاید یافتن شخصیت مرکزی این شعر قدری دشوار باشد. زیرا شست دست راست برای خودش تشخصی جداگانه یافته است؛بخصوص با آن آرایه تشخیصی که به آن داده شده است و نیز حالت فاعلی اش.
اما می توان چنین گفت که شست دست راست عنصر اصلی شعر؛ من یا همان راوی شخصیت جنبی، و معشوق با وجود حضور پس زمینه ای خود کاراکتر مرکزی شعر است.
زاویه دید،اول شخص دانا متمایل به سوم شخص دانای کل است. متن ما متنی شاعر-راوی [کاراکتر] است.
شعر ما انسجام صدایی دارد؛ اگرچه انسجام و وحدت چیز خوبی است،اما انسجام در اینجا به معنی تک صدایی و تک اوایی است و تنها صدای همان راوی-کاراکتر را می شنویم.
زبان شعر زبانی غیر محاوره ای و غیرگفتاری است. بیان مستقیم جای فضاسازی تصویری را گرفته است. بیشتر ذهنی و حرفی است تا عینی و مادی.سرها نه طولانی و کشدار،که کوتاه و مقطع هستند. اما در ساختمان جمله ها ایضاح جای ایجاز را گرفته است.منطق نثر بر ساخت تقریبا تمامی جمله ها حاکم است.
در سطح صرفی کلمات فاقد تشدید،تخفیف،شکستگی و داغام هستند.
بند اول شعر حالتی خبری دارد؛در بند دوم و سوم از کارکرد احساساتی زبان استفاده کرده و لحنی عاطفی-تغزلی دارند، و بند چهارم دارای لحنی خبری-تاکیدی است!
اما در مجموع و در کل شعر با لحنی آرام و حتی گاه کسل کننده مواجه ایم.هرچند که گاهی مثلا در ابتدای بند دوم« و گاهی» ناگهان گویی تن صدای راوی بالاتر رفته و نوید از لحنی حماسی و پرشور را می دهد،اما دوباره با سطر بعد همان لحن آرام را تکرار می کند.
نقد الف-حسین پور از منظر اجتماعی:
بار ديگر مضامين و مفاهيم ديني و مذهبي در نگاه شاعر "طور" در اين شعر هم موثر و قابل تامل است و اينجا هم مي توان آثاري از باورهاي ديني را در عمق ذهن نويسنده مشاهده نمود . تسبيح نماد ذكر ، دعاو ارتباط با پروردگار آغازين سخن شاعر با خواننده است اما ذكر شاعر با پروردگار نه براي حمد او كه براي سپاسگذاري از او براي خلق وآفرينش چشماني است كه منظور نظر شاعر است ! در اينجا او جلوه جمال حق را در چشمان يك زميني مي بيند و اينجا خدا در نگاه شاعر به زيبايي با او همنشين مي شود در چشمان تو !
و اين اساس عرفان اسلامي و ايراني است جستجوي جمال حق در درون خود و در خود انسان تا بدانجا كه بايزيد بسطامي اني انا الله سبحاني ما اعظم شاني مي گويد و حلاج خود را حق مي خواند !
و راست نماد راستي و صداقت است در باورهاي ديني آمده است كه در روز قيامت كارنامه صالحان به دست راست آنان داده خواهد شد و كارنامه بدكاران و ناصالحان به دست چپ آنان و اين بزرگترين تمايز راست و چپ در تعاليم و باورهاي ديني ماست گفته شده است كه موقع ورود به مسجد ابتدا پاي راست را به درون آن بنهيد ! گفته شده است از دو فرشته اي كه مامور ثبت اعمال بندگان پروردگارند و بر شانه هاي آنان نشسته اند و نام هاي آنان در قرآن كرام الكاتبين است اعمال نيك را فرشته اي كه بر شانه راست نشسته است ثبت مي كند و اعمال ناپسند و گناهان را فرشته اي كه بر شانه چپ نشسته است ! شاعر در شعر خويش تمايز راست و چپ را به درستي با تمايز آن در باورهاي ديني و اعتقادي خويش پيوند زده است و تقدس و جلوه ي ملكوتي چشمان سوژه را با همين تمايز به زيبايي ترسيم كرده است
اين روزها
شست دست راست
بدون اختيار من
بندهاي انگشتانم را براي تسبيه چشمان بلندت
شماره مي كند
و آنگاه براي تقدس جمله ي زيباي " دوستت دارم " كه نماد و سرچشمه و عصاره ي عشق است از همين تمايز سود جسته است . شايد بيان رمز وار و در هم بر هم دوستت دارم گواهي ديگر باشد بر جنبه هاي مرموز و رازهاي نهفته در آن حكايتهاي بي نظيري كه از ميان آن در نسل ها و فرهنگها به عناوين مختلف متولد شده است . بيان" دوستت دارم" به صورت جدا و مقطع و به صورت فرماليستي آن (در ظاهر) مي تواند نوعي بيان پست مدرنيستي به حساب آيد در برابر همين دوستت دارم معمولي كه نوشته مي شود و بيان مدرنيستي و معمول و روزمره آن است .مهمترين مشخصه پست مدرنيسم را مي توان عصيان و شورش در برابر مدرنيسم فرض كرد و بيان دوستت دارم به اين صورت (آشفته و درهم برهم ) را مي توان بيان جنبه هاي بيقراري و بي تابي شاعر براي عشق و براي دوست داشتن نام نهاد عصيان بر عليه نظم موجود شورش بر عليه هر آنچه مي تواند بين عاشق و معشوق به اندازه تار مويي جدايي بيفكند ! زدن بر طبل بيعاري و تقديم تمام اعتبار و ارزش و جاه و جلال و مقام در پاي معشوق و آنگاه بيان احساسات و عواطف به صورتي عريان و بدون توجه به زمان و مكان !
چون مست شدي هر چه بادا بادا . . . !
از اختيار در نقدقبل سخن گفته شده بود و از آن به كوته سخني در مي گذريم كه اينجا هم شاعر اختيارش را در پاي معشوقش به قربانگاه مي برد كه عاشق هيچ گاه در برابر معشوق اختياري ندارد :
باز هم
بدون اختيار من
شماره مي كند.
شمارش كه از روي اختيارنباشد تيديل به عادت مي شود دوستت دارم به آرامي شمرده
مي شود بدون اختيار و اين تبديل به ريتم مي گردد مانند حركت عقربه هاي ساعت در طول زمان اما آنجا كه به نام تو مي رسد قاعده ها شكسته مي شوند و همه چيز به مي خورد ريتم برهم مي ريزد زمان مي ايستد عادت از ياد مي رود
؛ ترك مي شود و ديگر آنگاه كه نام تو مي آيد:
" ديگر كتاب شعر را
ورق نمي زند "
و در پايان بار ديگر عصيان عاشق آغاز مي گردد تكذيب هر چه هست جز "تو" حتي نامها و پسوندها و نشانها كه اينها همه قراردادي هستند و جنبه هايي براي نشان دادن تعلق انسانها به زمان و مكان،براي نامگذاريها و طبقه بنديها ! براي آنچه كه روزمره است و عادي مي شود !
اما "تو" در نگاه شاعر آزميني نمي تواني تعلق به زمان و مكان داشته باشي ! نمي تواني نامي و نشاني داشته باشي و بايد كه براي هميشه مجهول بماني ! تا زيبايي روياي شبانه شاعر با حضور حقيقی تو رنگ نبازد ! تو بايد كه براي شاعر سوژه اي غريب و بي انتها باشی تا هر گاه به نام "تو"برسد اختيارش از دست برود و عادتش فراموش گرددو كتاب شعرش دیگر ورق نخورد !
"تو"تنها با اين نام و با اين نشان شناخته مي شوي براي كسي كه" تو" را يافته است و اينگونه و با اين مضمون و محتوا تو را درك كرده است و حال در خلوت خويش ياد توست كه با او مي ماند و شست دست راست او و تكرار نام "تو" . . . !
این هم نقد اینجانب تاب بنفشه بر شعرهای آقای کوچک
این شعر به نوعی در ابهام سروده شده است به گونه ای که خواننده باید چندین بار آنرا بخواند تا مفهوم آنرا دریابد و در عین حال با یکبار خواندن آن هم می توان تصویری کلی ازشعر دریافت . اگر دقت کرده باشید گاهی اوقات میتوان از دست به جای تسبیح برای گفتن ذکر استفاده کرد در هر دست 14 بند انگشت وجود دارد که هنگام گفتن ذکر بندها توسط انگشت شست شمارش می شوند.شاعر به زیبایی از این مطلب استفاده کرده و حتی با آوردن تسبیح در ادامه به زیبایی شعر افزوده است- تسبیح چشمان بلندت- نوعی در هم ریختگی اسم و صفت است و در اینجا تسبیح کنایه از حمد و ستایش است هرچند معنای لغوی آن نیز به ذهن خطور می کند. صفت بلند هرچند برای تسبیح مناسب است اما در اینجا برای چشم آورده شده است و این خود یک ساختارگریزی شاعرانه ای است که موجب شده تصویر دلنشینی از چهره معشوق در ذهن خواننده ایجاد شود و همزمان با این تصویر از چهره معشوق، گویی شخصیت معشوق هم به چشم می آید – فردی با دیدگاهی ژرف که قابل ستایش و ستودن است_ حروف متقاطعی که شاعر در دنباله شعر آورده گویی نمود عملی شمارش بندهای انگشت است و شاعر با این ابتکار بند اول شعر را ملموس تر کرده اشت. هرچند که این واژه ها در کنار هم معنای خاصی ندارند اما این بریده بریده گویی های نامفهوم شاعر تاکیدی بر ناخودآگاه بودن شمارش بندهای انگشتش می باشد.اما نکته اینجاست که اگر حروف bold(پررنگ) شده را کنار هم بگذاریم عبارت « دوستت دارم»بدست میآید.زیبایی کار شاعر در پایان بندی شعر مشخص می شود که شاعر در آخر شمارش کردنهایش به نام معشوق می رسد و در آنجاست که به حرمت و احترام معشوق سکوت میکند که نامی بالاتر از نام معشوق نیست. ومعشوق که از هر شعری (شعر در اینجا نماد علایق شاعر است که با رسیدن به اسم اعظم معشوق خود، دیگر هیچ چیزی حتی شعر برای او مورد علاقه نیست.)دلنشین تر است و عاشق را کفایت می کند و شاعر کتاب شعر را بسته و به تکرار نام معشوق می پردازد. اما واقعیت دیگری که شاعر زیرکانه بیان داشته است خلوص عشقش می باشد چرا که او به اسم اعظم معشوق دست یافته و پسوندهای نام معشوق را که دیگران بر لب دارند باور ندارد.

و دوستان گفتند...
مرجان
سلام
اعتراف میکنم هیچ وقت با این دقت نقد شعری را نخوانده بودم.چه زیبا به تمام لغات توجه شده و مورد بررسی قرار داده شده بود.
برای یادگیری من هم موثر بود.
موفق باشید.
شهرام معقول
سلام
حدود یک سال هست که اشعار جناب کوچک عزیز را می خوانم وگاه برایش نظرم را می نویسم ولی باید اعتراف کنم هیچ وقت این قدر دقیق ایشان را چون شما زیر ذره بین نگاهم نگرفته بودم و شما افق های تازه ای از نگاه ایشان را پیش چشم ما روشن کردید، نیاز به خوانشی دقیق دارد که البته با جان ودل دوباره خواهم خواند.
پیروز باشید.
مهدیه
خیلی زیبا این شعر را نقد کرده بودید شاید در نگاه اول کسی که دستی در نقادی نداشته باشد نتواند این شعر را به درستی درک کند و این همه تفسیر و توضیح را درک کند اما وقتی به این همه توجه دقت میکنی
این خواندن نقد شعر زیباتر از خواندن خود شعر میشود گویا از پنجره دید شاعر به شعر نگاه شده!
زیبا بود!
اما یک سوال چرا شاعر در ابتدای شعر به زمینیان خطاب میکند!
مگر از دید ماورایی به زمینیان نگاه میکند؟
راستی بد برداشت نکنید!
من از اینکه گفتم نقد قشنگ تر از خود شعر بود منظوری نداشتم!
البته هر کی منظور من رو به درستی درک کرده باشه فهمیده شعری که بتونه این همه نقد و تفسیر و توضیح داشته باشه یه شعره خوبه!
که البته در این بین نقد های نقادان عزیز مخصوصن آقای چرچی نباید نادیده گرفته بشه!
خلاصه خیلی دوست داشتم هم شعر و هم نقد رو!
بازم نقد میکنید بیایم بهره ببریم؟
رضا کاظمی
آیا شعری به این وضوح ، نیازی به این همه توصیف و قلم فرسایی دارد؟ و آیا شعر باید اینگونه نقد شود؟ یا توصیف شود؟ آیا شعری که نیازمند این همه قلمفرسایی باشد شعری ست پیچیده و پرازابهام؟ و اصلا نیازِ شعر امروز ابهام زایی است؟... بنده در مورد شعرهایی از زنده یاد فروغ فرخزاد در کتاب خود ( گپی با فروغ... ) این همه مطلب ننوشته ام که اینجا دیدم. این حرف ها و مطالبی که آمد دلیل بر بی ارزش بودن یا کم ارزش بودن شعر دوست عزیزمان نیست. سخن بر سر این است که ( حتا به زعم خود ایشان : از نوشته های دوستان چیز یاد گرفته اند! ) هر کسی از ظن خود شد یار من ، شده این نقدواره ها... شعر خوانده می شود فهم می شود درک می شود و در ذهن آدمی رسوخ می کند می ماند. بگذاریم چیزی فراتر از اندیشه ی شاعر به خورد خواننده ی عادیِ خود ندهیم. ذهن مخاطب را در اختیار نگیریم. او نیز دارای شعور و شناختی است. حال شعور اشخاص مراتب دارد. داشته باشد. این خوب است که برداشت ها متفاوت باشند. ولی خوب نیست که ذهن خواننده ی ما سمت و سو داده شود. بنده را ببخشید. اما اینگونه رفتارهای داعیه دارانه ، کمی آزارم می دهد. این بحث را با دوستان دیگری که اینگونه رفتاری با شعر و شاعران دارند ، داشته ام. به خصوص که نوشته ی دیگران را پیش از نظر دادن در منظر خواننده به نمایش بگذارند و دست او را برای ابراز و برداشت خود از شعری که می خونند ببندند. خسته نباشید جناب چرچی.
پاسخی از سر مهر:
سلام جناب کاظمی عزیز!
ممنون از آمدن و «قلم فرسایی» شما دوست بزرگوار!
می بخشی که دیر جهت عرض ادب خدمت رسیدم،آخه چند روزی نبودم و...
«قلم فرسایی» شما رو خوندم ،و متلذذ شدم.اصلا همین نظرات«سازنده» است که باعث پیشرفت در کار می شود؛ چه برای شاعر شعر ،چه برای کسانی که نقد و نظری بر آن می نویسند.
از آنجایی که شما در «قلم فرسایی» خود از علامت سوال استفاده کرده بودید،فکر کردم که حتما برای آنها نیاز به پاسخ داشته اید و برای همین خدمت رسیدم.
فرموده بودید:« و آیا شعری به این وضوح ، نیازی به این همه توصیف و قلم فرسایی دارد؟» این که این شعر واضح است تنها نظر شخصی شماست و بالطبع برای خودتان نیز محترم. همچنان که دوستان زیادی درست عکس نظر شما را دارند.
و فرموده بودید:« آیا شعر باید اینگونه نقد شود؟ یا توصیف شود؟» و من می خواستم از خودشما بپرسم که واقعا شعر باید چگونه نقد بشود؟ اگر شما راهکار ،تئوری ، ایده و روش جدیدی دارید بگویید تا جهان نقد و شعر از فیوضات آن بهره دنیوی و اخروی برده دعاگوی جان و جوانی تان شوند!
در ادامه افاضات ارزنده خود سوال صعبی را مطرح کرده اید که حتی کمر رستم دستان نیز زیر ان سوال می شکند:« آیا شعری که نیازمند این همه قلمفرسایی باشد شعری ست پیچیده و پرازابهام؟ و اصلا نیازِ شعر امروز ابهام زایی است؟...» من هنوز در حد اساتید نظریه پردازی مثل شما نیستم تا تعیین بکنم که نیاز شعر امروز ابهام زایی است یا ابهام زدایی. اصلا در کجای این «قلم فرسایی» این کمترین نشانی از ابهام زایی وجود دارد؟ و آیا اگر پیرامون مسئله ای توضیحی کافی داده شود نشان از ابهام آن موضوع دارد؟ من شما را برای درک بیشتر واژه«ابهام» و همچنین«ابهام زایی در شعر» به منابع ارزنده ای که در این باب موجود است ارجاع می دهم،باشد که ...
در ادامه فضل و کمالات خود را به رخ ما کشیده اید کشیدنی: « بنده در مورد شعرهایی از زنده یاد فروغ فرخزاد در کتاب خود ( گپی با فروغ... ) این همه مطلب ننوشته ام که اینجا دیدم.» یعنی منظور شما این است که کتاب شما معیار تمام عیار نقد شعر می باشد و به قول شاعر«حد همین است و بس»؟و اگر کسی کمتر یا بیشتر از آن در مورد شعری بنویسد باید از دار شعر آونگش کرد؟پیامبر با تمام علم و عظمتی که داشته می فرمود: خدایا من به تو سیر نشدم! در حالیکه بایزید می گفت: من از خدا مالامال شدم! می دانید چرا؟ زیرا ظرفیت و قلب بایزید کوچک و تنگ بود و در نتیجه زود سیر و پر شد! ...حالا اگر شما کم نوشته اید این به ظرفیت شما بستگی دارد ای صراف علوم و نقود معانی؛و اگر من زیاد«قلم فرسایی» کرده ام دلیل بر ........
مرقوم فرموده اید:«سخن بر سر این است که ( حتا به زعم خود ایشان : از نوشته های دوستان چیز یاد گرفته اند! )» من تعجب می کنم که چرا شما به این مورد ابتدایی هم که هر تازه کاری مثل من نیز می داند توجه نکرده اید،معلوم است که هر شاعری هر قدر هم که بزرگ باشد،موقعی که شعرش مورد نقد قرار بگیرد،افقهای جدیدی در مورد شعر خود در برابر او گشوده می شود. و نبود همین نقدهای علمی در گذشته باعث شده است که ما کرور کرور دیوان شعر داشته باشیم،اما شاعر نداشته باشیم.و نبود همین نقد باعث شده است تا شاعری از آغاز شاعری تا پایان عمر شعری اش اشتباهی را یک عمر تکرار بکند و تذکر دهنده ای نباشد!..
در ادامه پای ملای روم عزیز را هم به میان کشیده اید:«هر کسی از ظن خود شد یار من ، شده این نقدواره ها...» یعنی شما می فرمایید که هرکسی از ظن خود یار یک اثر ادبی نشود؟ و به قول قدما همه یک نوع برداشت از شعر داشته باشند؟ حتما گفته ی آینه های عین الضات را که هر کسی چهره خود را در ان می بیند را به خاطر می آورید. و اینکه هرکسی برداشت خود را از شعر دارد.و در مورد همین فروغ هم هر منتقدی از ظن خود یار او شده و برداشت خود را بیان کرده است.
اصطلاح«نقدواره ها» هم ترکیب زیبایی ست،بدون اینکه دلیل نقدواره شدن متن مورد نظر را بگویید!
مرقوم فرموده اید:« بگذاریم چیزی فراتر از اندیشه ی شاعر به خورد خواننده ی عادیِ خود ندهیم. ذهن مخاطب را در اختیار نگیریم. او نیز دارای شعور و شناختی است. حال شعور اشخاص مراتب دارد. داشته باشد. این خوب است که برداشت ها متفاوت باشند. ولی خوب نیست که ذهن خواننده ی ما سمت و سو داده شود...» چرا نباید چیزی فراتر از اندیشه شاعر به خورد مخاطب داده نشود؟ امروز این موضوعی کاملا روشن و بدیهی است که بعد از آفرینش شعر توسط شاعر،دیگر خود شاعر نیز به جمع مخاطبین ان اثر می پیوندد.یعنی شعر وجود مستقلی برای خود پیدا می کند.و ما تنها با خواندن شعر است که متوجه منظور شاعر می شویم،چه شاعر از عهده بیان اندیشه ای که داشته بر امده باشد،چه نتوانسته باشد. پس همیشه چیزهایی مخاطب به چیزهایی فراتر از نیت اصلی شاعر دست می یابد،و شاید بتوان گفت که باید هم چنین باشد.
کسی ذهن مخاطب را در اختیار نگرفته و سمت و سویی بدان نداده است.اگر من در مورد شعر زیاد«قلم فرسایی» کرده ام،آیا دلیل بر این است که تمام افقهای معنایی و بداشتهایی را که مخاطب می توانسته از شعر داشته باشد را بسته ام؟این نوشته تنها بخشی از برداشتهای من به عنوان یکی از مخاطبین این شعر است،و مخاطبین دیگر هرکسی می تواند از ظن خود یار او بشود.
من فکر می کنم که هنوز هم بعضی از از نقد دقیق و علمی می ترسیم و از آن فرار می کنیم.شاید هنوز هم ما دوست داریم که به اندیشه اصلی مولف بپردازیم و لاغیر.شاید دوست داریم تنها به محتوای شعر[آن هم به صورت ذوقی و سرسری] بپردازیم و گور پدر ساختار و زبان و دیگر مولفه های شعر!
آورده اید:« اما اینگونه رفتارهای داعیه دارانه ، کمی آزارم می دهد.» کدام نوع رفتارهای داعیه دارانه؟ آیا کسی اینجا ادعایی کرده است؟ما کدام نشریه پر تیراژ را به نفع خود مصادره کرده ایم تا افکار خود را به زور چوب و چماق هم که شده در ذهن جامعه ادبی کشور فرو بکنیم؟ بنده ی کمترین به همراه چند نفر جوان ساده دل تر و بی ادعا تر از خودم گرد هم جمع شده ایم تا در مورد اشعار جوانانی بی ادعاتر از خودمان به قول شما«قلم فرسایی» کنیم و از نظرات سازنده اساتید بزرگواری چون شما بیاموزیم!
اگر هم منظور شما از داعیه داری،ذهن مخاطب را در اختیار گرفتن باشد که پاسخش را قبلا داده ام.
در پایان فرموده اید:"«به خصوص که نوشته ی دیگران را پیش از نظر دادن در منظر خواننده به نمایش بگذارند و دست او را برای ابراز و برداشت خود از شعری که می خونند ببندند» ما جناب ملک الموت را داس مرگ به دست بالای وبلاگ خود نگذاشته ایم که مخاطب حتما باید اول نقدها را بخواند و بعدا هم هم دست و پای بسته تسلیم همان جناب فرشته ی راه پیش گردد و بی ابراز نظری باز گردد. نه اصلا اینطور نیست. ما اول شعر را گذاشته ایم،پس خواننده مخیر است که بعد از خواندن شعر یا نظر خود را در مورد شعر بیان بکند،یا اگر عشقش کشید نقدها را بخواند،و اگر میلش کشید راه خویش گرفته و نظری نداده و تنها از شعر لذت برده و برود؛همین!
و در پایان تنها مشکل«قلم فرسایی» و نظر سازنده شما در این بوده که فقط به بیان کلیات که آفت ادبیات گذشته و امروز ما بوده پرداخته اید و برای اثبات ادعاهای خود هیچگاه از متن «قلم فرسایی» بنده مثالی نیاورده اید!
اگر بعضی وقتها کمی تند رفتم به حساب جوانی ام بگذارید و عفوم کنید،که گاهی بحث در مورد ادبیات ملاحظه بردار نیست.
خسته نباشید دوست بزرگوار!
با سپاس:مهدی چرچی.
رجب بذرافشان
از شعر و نقد ظریف تان استفاده کردم.
خب شعر هنوز از منظر معنا و زبان دچار لغزش هایی است ولی نکته مهم پیشرفت کوچک عزیز می باشد که باعث خرسندی است.
الهام میزبان
سلام
1-به کوچک عزیز تبریک می گم به خاطر اینکه وقتی شعر کسی در بوته نقد گذاشته می شود نشان از این دارد که مایه هایی برای توجه داشته
2-از تلاش دوستان هم متشکرم.کار خوبی است نقد کردن.مخصوصا که در وبلاگ ها به جای نقد شعر فقط(ممنوم)(به من هم سر بزن)(لینکم کن) و ... می شنویم!
3-قسمت( بازهم بدون اختیار من شماره می کند) به نظرم کلا حشو است و زیبایی کار را گرفته است
4-به ساختار و فرم کار بیشتر توجه کنید.واقعا مهم است.مثل خانه ای که باید نقشه داشته باشد
5-راستی مخاطب ها حق نقد ندارند؟
نادر نظامی
ماشا’الله بر این نقدها
البته با قبول بدعت های شعری زیبا که دوستان در نقد اشاره ای بدان داشتند تنها من دو نکته که به ذهنم می رسید برای آقای آزمینی می نوسیم :
1- شعر نیاز به ایجاز دارد . مثلن تکرار شست دست راست به دل نمی نشیند یک جورهایی علاوه بر تصویر و بدعت باید روی زبان کمی کار کرد .
2- استفاده از "می " استمراری که مرتب در افعال تکرار می شود شعر را از صرافت زبانی دور کرده است .
به نظر من شعر با اصلاح مجدد چیز خیلی خوبی در می آید . موفق باشید.
یونس معروف نژاد
چیزی که باید عرض کنم این است که من شعر را عمق نگرتر و پر خروش تر دوست دارم .
و با عرض پوزش این شعر را نپسندیدم.
با آرزوی موفقیت برای انجمن شماو آقای کوچک.
شهاب آراسته
سلام. خوب اول باید گفت کار جالبی. منظور البته نقد اینجوری! ئلی یک خورده زیاد نبود؟ راستی چه جوری شعر برای نقد انتخاب می کنید ؟ همین جوری یا ی جوری؟!شعر هم کاش اون حرف ها نبود . البت اشکال اینه که خیلی با این نوع حال و هوا کنار نمی یام ولی "تسبیح بند های انگشت" جالب بود. راستی بخوایم نقد شیم چه کار باید کنیم ؟ منظور شعری اگه بود و ...
رویا ابراهیمی
سلام با شعرهای جناب کوچک از قبل آشنا بودم اما واقعا اینقدر موشکافانه به شعر نگاه کردن و نقد کردن واقعا هنر و توانایی بالایی میخواد . اول باید تشکر کنم از شما به خاطر این همه صبوری و سخاوت . دوم اینکه شعر : کشف کلمه دوستت دارم همیشه زیباترین کشف است و شاعر خواننده رو به این کشف لذت بخش میرسونه . به زعم بنده این جا جز زیباترین بندهای شعر است :و در مرور نام های بیشمار
آنجا که نامی برای تو آغاز می شود
مکث می کند
و دیگر کتاب شعر را
ورق نمی زند
صحبت
با سلام و عرض ارادت به شاعران ارجمند بی شک اگر نقد هنرمندانه ی این شاعر گرامی نبود هرگز به عظمت وسعت و مفاهیم بکر این شعر زیبا دست نمی یافتم.از هر دوی شما سپاسگزارم
بسیار بهره مند شدم
رضا آوینی
سلام محضر دوستان فرهیخته و البته نکته سنجم!
انصافا کار تخصصیه..اینقدر که در این دنیای سرتاسر مجاز نقدهای آبکی و سطحی و گاهی ...دیدم خوندن این نقدها مثله نوشیدن شربتی گوارا و خنک در شوره زاره!دیگه فکر نکنم حرفی مونده باشه که مهدی نزده باشه..دست مریزاد
شهرام معقول
با تشکر از محبت ها و زحمتهای شما در عرصه شعر و حرکتهای خوب شما که همیشه با نو اندیشی و خلاقیت همراه بوده است و این خلاقیت به خصوص در انجمن ادبی ترانه فریاد تجلی پیدا کرده است، کار قشنگ شما و دوستان دیگر در این عرصه ستودنی است و کاریست فراتر از نقد که حتی چشم خود شاعر را به ناخودآگاه کلام خود باز می کند، فقط اطلاع رسانی بیشتر در مورد این حرکت می تواند برای آنها که تازه شروع کرده اند و علاقمندان، بسیار مفید باشد.
با امید روزهایی پر از سلامتی و خوشی برای شما و عزیزانتان - پیروز باشید
مهرداد سنجابی
با شعر های دوست عزیز و شاعرم کوچک آشنایی خوبی دارم و برای خودش هم بارها نوشته ام که کارهای سپیدش بینهایت زیباست و باید بی وقفه ادامه ش بده . دوستان خوب این انجمن هم اونقدر کامل و بی نقص شعر ها رو نقد کردن که جایی برای نقد باقی نمونده . 
کیوان برآهنگ
قبل از هر چیز بابت تاخیر معذرت می خوام. نقدها مفصل و کامل بودند از اینهمه دقت نظر و جزئی نگری
استفاده ی وافر بردم تنها با تاثیر گرفتن نیما از حافظ کنار نمیام چرا که نیما شاعری هست که تاثیر بالقوه روهمواره از دنیای اطراف گرفته و به عنوان یک شاعر شمالی با دریا آشنایی کامل داره تصاویر مرتبط با جغرافیای زندگی نیما به وفور در اشعارش نمود پیدا میکنه مثلا :
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
استفاده از ، کشتگاه ، برای نیما امری طبیعیه همینطور، دریا ،...
صفحه رو زخیره کردم تا دوباره و دو باره بخونم چرا که تحلیل یک اثر ادبی با این گستردگی ارزش زیادی داره به دوستان عزیز خسته نباشید میگم امیدوارم این حرکت تداوم داشته باشه
ممنون از حضور و دعوتتون منتظر پستهای اینده هستم
قلمتون پایدار
شاد و سر بلند باشید
دفاعیات شاعر:
سلام خدمت دوستان عزیز جناب آقای چرچی عزیز و جناب حسین پور عزیز
و همچنین خدمت تاب بنفشه ی عزیز به خاطر لطف بی اندازه ای که نسبت به من داشتند و من رو قابل دونستند.
راستش من که خودم خیلی چیز یاد گرفتم، مطمئنا ً نه از شعر خودم که از نقد کامل و موشکافانه ی دوستان عزیز و کاربلد این انجمن.
امیدوارم به نحو احسن از این فرصت برای پیشرفت استفاده کنم. من که خودم مخصوصا ً قسمتهایی که ایرادات شعرم گفته شده رو برای خودم Bold کردم و چند بار با دقت خوندم.
از هر سه شما عزیزان برای نقدهاتون بسیار ممنونم و امیدوارم بتونم جبران کنم.
از اونجایی که اگه مخاطبان شعر یک شاعر به اون چیزی که مقصود شاعر در شعر بوده دست پیدا نکنند نشان از ضعف شاعره ، باید بگم که شما عزیزان تقریبا ً به هشتاد درصد مقصود من رسیدید ولی همونجور که گفتم ضعف من در رسوندن تمام مقصود باعث شده تا قسمتهایی از حرفهام نادیده بمونه.
که این خودش درسیه برای من.
در پایان بازهم از شما عزیزان تشکر میکنم و بی صبرانه منتظر نظرات و نقدهای دیگر عزیزان هستم.
کوچک.
من تقریبا ً روزی یک بار میام و با دقت نظرات و انتقادات مخاطبان وبلاگ رو میخونم...
اما چند تا نکته بود که به نظرم میرسه بهتره بگم:
اول اینکه برام جالب بود که به چند نکته در شعر، نه توسط سه منتقد عزیز و نه توسط دیگر عزیزان توجهی نشده. یا حداقل اشاره ای نشده.
نکته ی اول اسم شعره که کلیدیه برای پی بردن و ارتباط برقرار کردن بین بندهای شعر. البته یکی از دوستان اشتباها ً فکر کردن من منظورم از کلمه ی آزمینی مخاطب قرار داددن زمینی ها بوده که اینطور نیست.
نکته ی دوم که البته ربطی به متوجه شدن یا بی دقتی نداره ، دلیل اینگونه نوشتن حروف دوستت دارم هست. اگر sms فارسی ارسال کرده باشید، حتما ً متوجه شدید که اولا ً معمولا ً تایپ پیام توسط شست دست راست انجام میشه، (همونطور که ورق زدن صفحه های کتاب شعر با شست دست راست انجام میشه) ثانیا ً شکل قرار گرفتن حروف روی کلیدهای گوشی به شکلی هستش که اگه بخوایم بنویسیم دوستت دارم حروفی که ازشون میگذریم به شکلیه که نوشتم.
همونطور که برای نوشتن Doostat Daram باید به شکل زیر عمل کنیم.
d
mno
mno
pqrs
t
a
t
d
a
pqr
a
m
که به دلیل قرار گرفتن حروف روش شماره های گوشی از فعل شماره کردن استفاده شده که جناس تام داره با فعل بند قبلی.
و نکته ی از قلم افتاده ی دیگه ارتباطیه که میتونه بین شعر "نامی برای تو" دکتر قیصر امین پور و این شعر برقرار کرد. که این کار انجام نشده.
در عین حال بدون ارجاع به اون شعر هم شعر معنی خودش رو داره.
چیز(ها)یی که من میخواستم با شعر بیان کنم، با قرار دادن این تکه های پازل گونه قابل دریافته. یعنی امیدوارم که باشه.
بازهم از دوستان شاعر که بازهم با نقدهای به جای خودشون به پیشرفت من کمک میکنند ممنونم.
کوچک.