خاکستر

دست نوشته های من

خاکستر

دست نوشته های من

قصه من

یکی بود یکی نبود . غیر از یه پادشاه و دوروبریاش هیچکس نبود .

یه روز آفتابی ... _ نه اون موقع آفتاب هم نبود _      یه روز مثل همه روزای دیگه

اون پادشاه نشسته بود و دوروبریاش هی جلوش خم و راست می شدن .

یهو پادشاهه از این همه یکنواختی خسته شد . انگار خوشی زده بود زیر دلش . یه هوس کرده بود .

 یه هوس عجیب و غریب . داشت فکر می کرد کاش یه دشمن داشت . کاش یکی بود که تو روش وایسه . کاش از یکی یه " نه " می شنید . کاش یکی بود که می فهمیدش . کاش یکی بود که ازش نمی ترسید .

دلش گرفت و بغض کرد . از دوروبریاش دور شد و یه گوشه تنهای تنها ایستاد .

چشماشو بست و به آرزوش فکر کرد . اشک دور چشمش حلقه بست . بعد زیر لب زمزمه کرد :

" چنین باد "     و من از چشمش چکیدم .